بچّه که بودم مدام دستم را از دستان نگرانی که مراقبم بود رها می کردم و آرزو یم بود که یک بار هم که شده تنها از خیابان زندگی رد شوم و حالا که دیگر نمی شود بچه بود وفقط می شود عاشق بود ازسر بچگی هرچه وسط خیابان سر به هوا می دوم هیچ کس حاضر نمی شود دستم را بگیرد و برای لحظه ای حتی مراقبم باشد
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد
توسر تا پا وفا بودی ترا من بی وفاکردم
نظرات شما عزیزان:
|